Protected:

This content is password protected. To view it please enter your password below:

www.rahamishavam.blogfa.com

دوست جونها
به خاطر نامردی این نامردها،wordpress فیلتر شد، ادررس جدید من: rahamishavam.blogfa.com

اپيزودی از زندگی ما…

شبها خودمو تو رختخواب جا مي کنم.پتورو تا زير چونم مي کشم.دستت رو باز مي کني.منو بغل ميگيري ،تو بغلت جا ميشم..پامو رو پات ميگذارم.سرم با نفست رو سينت بالا و پايين ميره..صداي ضربان قلبتو مي شنوم…تاپ تاپ..عين يه گنجشک..مي بوسمت..مي بوسي منو….به خواب ميري ولي من هنوز بيدارم…خدارو شکر ميکنم بابت خوشبختيم…دستت رو همچنان غرق بوسه ميکنم و تو خواب هستيو من احساس مي کنم آغوشت امن ترين جاي دنياست….به خواب ميرم….

صبحها با ويبره موبايل از خواب پا مي شم،خودمو بهت نزديک مي کنم…snooze  مي کنمش…چند بار ديگه هم اينکارو ميکنم…بغلم ميکني…ديگه وقت پا شدنه….آروم پا مشيم…کتري رو روشن ميکنم…چايي تو قوري دم مي ذارم…وقت صبحونه خوردن نيست..يه لقمه براي تو و يه لقمه برا خودم درست ميکنم …ميام ببوسمت تا برم سرکار..ديرمه،مثل هميشه…بغلتو باز ميکني و من باز مقابل آغوشت بي اختيار ميشم و خودمو توش رها ميکنم…احساس مي کنم ديرم شده ولي به خودم ميگم هيچ چيز مهمتر از اين گرماي بدن تو نيست…شمعدوني هارو آب ميدم،آروم در رو مي بندم و ميرم…..

سر کار کامپيوتر رو روشن ميکنم…صبحونه ميخورم و سري به ايميل و فيسبوک ميزنم و ساندويچمو گاز مي زنم….به کارام ميرسم..منتظرم زنگ بزني….دير ميکني،زنگ ميزنم…قربون هم ميريم…با همکارام ميگم و ميخندم…زنگ ميزني،زيرزيرکي مي خنديم…2تا فحش دوست دختر پسري بهم ميديم…بازم ميخنديم….و من احساس ميکنم دوست دارم زودتر کار تموم شه تا باهم حرف بزنيم…

به خونه ميرسم…هيچ وقت زود نيست….اگه فقط يه هفته از اومدن کارگرمون گذشته باشه خونه به نسبت جمعه..اگه بيشتر..همه وسايل رو سر هم منتظر مريم خانومن که 5شنبه بياد سر جاشون بنشونه….دير نباشه رو مبل يه کم ولو ميشم…دير باشه ميرم تو آشپزخونه..يه غذاي خوشمزه جور ميکنم…شب ميشه…خيلي شب ميشه و تو مياي…..يه دامن خوشگل و تاپ خوشگلمو مي پوشم..لبهامو ماتيکي ميکنم…بغلم ميکني..من پر ميشم…خسته اي ،شام ميخوريم…ازم تعريف ميکني و احساس ميکني بهترين همخونه دنيارو داري..من زيرزيرکي ذوق ميکنم….خيلي خسته اي…خيلي…. نموتيم خيلي حرف بزنيم…خيلي…چون خيلي خسته ايم…خيلي….. از قفسه چاييهاي رنگ وارنگم،چاي سبز،بابونه يا گل گاوزبوني دم ميکني…چند تا چاي ترش ميندازي توش…تو بغلت ولو ام..مي گي ببخشيد اينقد خستم…چاي مياري…قرمز قرمز….مي خوريمش ،پرواز ميکنيم…. و من اماده خواب ميشم و احساس  مي کنيم خيلي وقته همديگرو نديديم…

گاهي روزا خسته ميام خونه…يوگا کردم…ساز زدم…ترافيک بوده…خستم….ميرم غذا ي سريع مي پزم تا حس کنم زندگي مي کنيم….شلوارکو تاپ تنمه…ولو ام رو مبل…تو مياي..حوصله ندارم….يه کم بد اخلاقي مي کنم و تو ميگي:.عشقم معذرت مييخوام اينقد دير ميام که خسته اي….کودکم ته دلش بغض ميکنه شب به خير ميگم ميرم ميخوابم..مياي و مي بوسي منو…

گاهي وقتها شبها زنگ ميزني که زود ميام خونه…خسته نيستم..خسته نيستي….زود با صد نفر قرار مي ذاريم…يه عالمه آدم ميان خونمون..خونه يه عالمه ادم ميريم…کلي خوش ميگذرونيم و اخرش من احساس ميکنم که چه حيف، مي تونستيم باهم باشيم و به خودم قول ميدم دفعه ي بعدو برا خودمون 2 تا رزرو کنم….دفعه بعد ميشه…زود يادمون ميره و قولمونو ميشکونيم…

5شنبه ها هميشه ،نه هميشه، گاهي هميشه ،عصر تفريح مي کنيم…..گاهي ذوق مي کنم که ناهار باهم ميريم بيرون..خودمون 2 تا…خوب که فکر مي کنم ميبينم حس هيچکس نيست…فقط خودمو خودت…دست تو دست هم …ناهار مي خوريم..چرت و پرت ميگيم..مي خنديم..مي خوابيم مي خنديم..پا ميشيم مي خنديم…شب ميشه مي خنديم…بقيه رو مي بينيم مي خنديم…و من احساس مي کنم که داريم زندگي مي کنيم.. .

جمعه ها گاهي تا ظهر تو تختيم…مي بوسمت و مي بوسي منو و از هم پر ميشيم…روز ميگذره..من بد اخلاقي ميکنم..تو تحمل مي کني…من اخم مي کنم تو اخم مي کني….من حالم خوبه…تو ساز ميزني…من پر ميشم از صداي سازت…خيلي خوب ميزني..ته دلم زيرزيرکي حسودي ميکنم.من ساز ميزنم ميگي چقدر قشنگه اهنگت….ولو ميشيم…ذوق مي کنيم و گاهي روزمونو با بقيه قسمت مي کنيم و من احساس ميکنم :آخيشششششش،خوش گذشت…بچه هارو مي بينيم و خوش ميگذره…

جمعه ها گاهي صبح منو آروم ميبوسي..ميري سرکار و من احساس ميکنم کارت بدترين کار دنياست….ازش متنفر ميشمو ساز ميزنم…

گاهي وقتها با بچه ها ميريم دماوند..گاهي باغ بقيه…گاهي کمپ ميزنيم…گاهي دنبال تاريخ تعطيلي تقويم مي گرديم برنامه سفر بگذاريم…گاهي مي خنديم..گاهي گريه مي کنيم…

گاهي خوشحالي…..خيلي وقته ولي فقط گاهي خوشحالي…..و من خيلي وقته فقط گاهي مي بينم از ته دل مي خندي….و من از ته دل برات غصه مي خورم….و من از ته دل مي خوام که شاد شاد ياشي که دنيا برات آواز بخونه….بهم ميگي زندگيه…بهت ميگم جديش نگير…اين نيز مي گذرد…تو ميگي آره ميگذره ولي چه جور…..؟ اميدت به اونوره….اميدتو نمي خوام نا اميد کنم ولي ميدونم کمي زياديه……مي بوسمت و برات از خدا مي خوام که بفهمي چقدررررر خوشبختيم….نگاهت دور ميشه و ساز ميزني. مي بوسي منو و ساز ميزني و اينجوري زندگي ما مي گذرد….

مسافرت مجردی!برویم یا نرویم؟!!

موضوع از اون جا شروع شد که ما تصمیم گرفتیم قبل شروع کلاس های کنکور من یه چند روزی مسارت بریم ولی از اونجا که شازده کوچواوم شدیدا درگیر کاره و وقت نداره و از اونجا که منو شازده کوچولو اعتقاد داریم حتما گهگاه سفرهای مجردی بریم، قرار شد من با بروبچ تیم ملی مجردا و متاهلها برم سفر! اونم کجا؟گفتیم بریم کیش! ولی ،وااایییییییییییییییی،نمی دونستم به هرکی زنگ می زنم باید یه ساعتی توضیح بدم که صلا چرا تنهایییی بریم؟!!!!

اخه می دونی،منو شازده کوچولو واقعا تو این یه ساله که باهم زندگی کردیم +اون 6سالی که باهم زندگی نکردیم ،هر جفتمون خیلی تو ذهنمون بود که نباید جلو زندگی تنهایی همو بگیریم،یعنی ما بیشتر تصمیم گرفتیم همون سیستم دوس دختر پسریمونو ادامه بدیم!در این راستا معمولا تو هفته یه شب به عنوان شب مجردی اعلام میشه و خلاصه اون روزو شب مجردی حال می کنیم! این باعث میشه هم دلمون واسه هم تنگ شه که همو میبینیم بپریم تو بغل هم!همم این که این حس بهمون دست نده که حالا که صاحب خونه زندگی شدیم،رسما با خود قبلی و تنهامون بی خانمان شدیم! این روشم از همون 6-7 سال پیش مشاور گوگولیمون که الا دوستمونه و من اسمشو گذاشتم دکتر گوگول، بهمون یاد داد !:D  :

خلاصه منم با این تفکر که کار شاق نمی خوایم بکنیم که! یه 2 روز می خوایم بریم سفر مجردی! به همه دخترای دوروبر اعلامیه و دعوتنامه پخش کردم که پاشید بیاییییییییید! ولی جاتون خالی واویلایی شد! نات اونلی همه با وای و ووی و آخ و آوخ برخرد کردند،بات السو کم مونده بود زورییییییییییی پاشن بیان منو شازده کوچولو رو زوریییییییییی آشتییییییییییییییییی!!!!!!!!!!!:D  بدن !فکر کن! بعد که بهشون می گفتی بابا ما مشکلی نداریم! می گفتن:آخه می دونی!به ما خیلی خوش میگذره با شوهر جون اینور اون ور بریم!ما فقط دوس داریم وردل شوهرجون باشیم و شوهر جون ور دل ما!:D  :

خلاصه انگار منو شازده کوچولو دستمون کجه پامون شله نمی تونیم باهم خوش بگذرونیم!!!بعد اونها خوشبخت خوشبختن!!!:  D :!خلاصه اینجوری شد که من اصلا از خیر این جماعت گذشتم و گفتم بیا سراغ دوستهای مجرد! اونها رو هم که الهی بمیرم براشون!خودمم البته این روزا رو گذرونده بودما!!!ولی باید از 7خان رستم +خود رستم و سهراب اجازه می گرفتن که بیان!!!!

خلاصه در واپسین لحظات!یه دوست نیمه مجردی اجازه نیمه همسر و پدر مادرو برادرو ریش سفید محل رو گرفت که باهام بیاد!بازم ای ول به این دوستکم  😉 !ولی خداییش اونقد به حال خودم ذوق کردم!چون هم مستقل شدم 7 خان رستم ندارم!همم شازده کوچولوم اونقققققد ماهه، از خداشه من آزاد و راحت و مستقل باشم! خداجونم مرسی بابت این شازده کوچولو که منو باهاش اهلی* کردی J

ولی چرا من مییخوام تنها سفر برم؟:

1.چون اعتقاد دارم زن و مرد هرکوم باید یه بخشیشون تو دنیای تنهایی و زنونه مردونشون باقی بمونه!

2.چون اعتقاد دارم با ازدواج باید دوستهیات بیشتر شه نه کمتر!

3.چون عاشق ایینم برم سفر دلم برا شازده کوچواو تنگ شه،براش تب کنم اونم برام بمیره!( یا برعکس!)

4.چون عاشق اینم منتظر تلفنش باشم، چشمم به گوشیم باشه، sms  اشو بخونم ذوق کنم یا زیرزیرکی بخندم!

5.چون چی بیشتر از این کیف داره که برا کسی که عاشقشی یواشکی سوقاتی بخری؟:  D :

Ps :* اهلی کردن:

.سلام-

روباه گفت: -سلام
شازده کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام
صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب…
شازده کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شازده کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته…
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شازده کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.

-!
روباه گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت…
شازده کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟… هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.

به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شازده کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شازده کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شازده کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.

ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَ

شازده کوچولو بخواند یا نخواند؟ مسئله اینست !

1.این وبلاگ نوشتن من هم برا خودش ماجرایی شداا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!خلاصه دیروز اومدیم تریپ روشن فکری بذاریم رفتیم پیش شازده کوچولو که یه وبلاگی ساختم بیا و ببیین.بعدم در ادامه ابراز هیجانات،ادامه دادم که میخوای ادرسشو بدونی؟ از شما چه پنهون،اون قدیما همیشه دفتر خواطرات می نوشتم!ولی لذت دفتر نوشتن یه طرفو استرس خونده شدنش همون طرف!یعنی انگار تک تک لحظه ها که می نوشتم حس میکردم 2تا چشم مامان به همراه صد تا فکرو تحلیلش اون بالا نشسته هی میگه:بنویسسس،بنویسسس،لو بدهههه!!!خلاصه اینجوری بود که هروقت خونه تکونی داشتیم منه بچه ، میشستم برا خودم سلام صلوات نظر میکردم که مامان نخونده باشه!!بعدم که ا قفسه های مرتب کمد که روش صدتا جلد دفتر خاطرات به ترتیب سالlol قرار داشت مطمئن میشدم ک:بلهههههههههههههه!حتما نخوندهههه!!!!!!!!!!!!!!!!خلاصه نتیجه اینکه هروقتم مامان زبل، میومد یه چیزی بگه بهم،سریع فک میکردم که ایا تو دفترم سر این موضوع چیزی نوشتم یا نه؟:D یعنی لو رفتم یا یه دستیه؟؟ و تمام این فکرا و عکس العملها باید در عرض چند ثانیه انجام میشد تا واکنش تابلو نباشههه! خلاصه نتیجه این شد که 2 زار که عقلم رسیدو خلافام بیشتر شد دیگه هرچی دفتر خاطراته، بیخیااالش شدیموووو خیالمون راحت شد که زیرزیرکی لو نمی ریم :ِD خلاصه ولی همیشه تو دلم بود بعد که رفتم خونه خودم،اونققققققققققققققققققققققققققد مینویسم که قلمم خشک شه!!ولی خلاصه اونقد این حرفها موند ور دلم که باد کرد گندیدو خلاصه استعدادم خشک شد!ولی از شما چه پنهون!گاهی وقتها که 2خطی مینوشتم و کلی از شازده کوچولو غر میزدم،گاهی به شدت دلم میخواست این شازده کوچولو پاشه این دفترو بخونه ببینه من از چی اینقد لجم گرفته! تازه گاهی یه جوریم از قصد مینوشتم که وقتی می خونه حسابی تاثیر بذاره روش!ولی این شازده کوچولوی نامرد، بی اندازههههههههههههه(اونقد که گاهی شورش در میادددد!!مثل دیشب!) به حریم شخصی احترام میذاره، تا جایی که من هرچی تابلو هم مینوشتمو مثلا بعد دعوا جلو خودش می رفتم تابلو تابلو دفترو بر میداشتمو بعدشم همین جوری ول می ذاشتم رو تخت اونم سمت خودش،صلا انگااااااااااااااار نه انگگاااااااار!یه نگاه کجم بهش نمی کرد!!!!!!!!!!!
خلاصه تصمیم که گرفتم وب بنوسم گفتم :ok !آدرسو میدم بهش گاهی بخونه، ولی خوب نمی خواستم برم بهش یه جوری بگم که پررو بشه که! گفتم یه منتی هم بذارم!!!!!!!!!!!!:D وقتی گفتم می خوای ادرسمو؟ یه کم که گذشت گفت: ببین!من اصلا میخوام همین جا بهت قول بدم هیچچچچچچچچچچچچچچچ وقت نیام وبتو بخونمممممممممممم که راحت راحت رتحت باشی!!!!!!!!!!!!!
منو میگیی!!!!!!!!!!!!!!اونقد لجم گرفت که نگو!دیگه داشت کارمون به گیسو گسی کشی می رسید که من بگم نه عزیزم اشکال نداره!!اونم بگه:نهههههههه!من وارد حریم شخصیت نمی شم! خلاصه این از سرگذشت بلاگم! و اینم از اثرات یه همخونه روشنفکر!!
2.نکته بعدی در مورد وبلاگ اینه که من یه دردو مرض لا علاج دارم! اونم اینه که بلد نیستم بگم حالم بده! مثلا با شازده کوچولو که قرو قاطی میکنیییییییییم،عمرا به کسی بتونم بگم ما دعواهم کردیم! ولی بماند از لحظات عشقولانه که اونهارو کمی تا قسمتی جار میزنم! حالا به شکلای مختلف! یعنی وقتی از دست شازده کوچولو شاکیم که باشم میام که ازش چیزی بگم قیافه یه پسر بچه 6 ساله میاد جلو چشام!! بعد به خودم میگم: آخه دلت میاااااااد؟؟؟؟؟ بعد ماجرا رو اگه بخوام تعریفم کنم جوری تعریف میکنم که رسمااا انگار مقصر خودمم حالا نمی دونم چه جوری منت کشی کنم!!آییییییی لجم میگیره!!!!!!!!!!! حالا با این اوصاف داشتم فکر میکردم که من بلاگ بنویسم باید ادرسشو بدم به کسی یا نه؟ خلاصه نمی دونم، ولی می دونم فعلا دارم برا دل خودم می نویسم!بدون خواننده!اینم فعلا بهم هیجان داده!
3.امروز روز زنه!یعنی ششازده کوچولئ برام کادو میخره؟ تصمیم گرفتم اگه نخره یه جوری نجیب برخورد کنم بعد عذاب وجدان بهش بدم!:d البته نمی دنم بتونم طاقت بیارم!تا ببینیم چی میشه!
4.چرا بعضیا اینقد خرن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پسره میگه نمی خوامت دختره داره از اون ئر دنیا همه چیو ول می کنه میاد ببینه چرااااا اخه؟من اگه جای دختره بودم میگفتم: من خودمم اصلا از اول نمیخواستمت 😀 خر!!!!!!!!!!!!!
فعلا

من رها میشوم!

این اولین پست منه،فکر کن!!!!!!!!!!!!!یهو جوگیر شدم یه وبلاگ ساختم! قبلا ها فکر کرده بودم در موردش ولی فکر الکی بود ولی از اونجا که عادت دارم همیشه ییهو یه کاری بکنم!ییهو هم اومدم بلاگ ساختم! حالا بشنو از من! با کلی هیجان Sms زدم به مسافر کوچولو که:من صاحب وبلااااااااااااااااگ شدددددددددددم!!!!!! اسمشم اینههههههههههههههه!هیجان دارممممممم!اسمش خوبببببه؟ قلبمم همچین داشت تند تند میزد انگار مصلا اگه اسم وبم خوب باشه میاد منو میگیره اگه بد باشه طلاقم میدههه!!!!خلاصه قلیه داشت تالاپ تولوپ میکرد که یهو دینگ صدای sms اومد و مسافر کوچولو بوده منم پریدم جلو گوشی که ببینم چطور هیجاناتشو خالی کرده که یهو دیم2 کلمه زده:yani chi؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
یعنی منو میگیاااااااااااااا!!!!!!!!!میخواستم بزنمش!!!!!!!!!!!!که چی یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
خلاصه منم کلی لج دراومده اومدم اینجا!!البته بعد اینکه با sms کلی لبو لوچمو براش کج. کوله
کردم!!!! خلاصه این منم و اولین وبلاگ زندگیم!فلا تا 20 روز دیگه مهندسم بعد میشم کنکوری!همین! می نویسم که بعد سالها با نوشتن و خودم اشتی کنم….شاید سخت باشه،نمی دونم….!